عاشقی را شرط اول ناله و فریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
عاشقی مقدور هر عیاش نیست
غم کشیدن صنعت هر نقاش نیست
عاشقی را شرط اول ناله و فریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
عاشقی مقدور هر عیاش نیست
غم کشیدن صنعت هر نقاش نیست
دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است ببر
راز این حلقه که در چهره ی او این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت : حلقه ی خوشبختیست حلقه ی زندگی است
همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت: دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زن افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی آن روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره ی او
با زهم تابش و رخشندگی است حلقه ی بردگی و بندگی است
اگر آدمي شاد باشد
حتما كساني را شاد نموده است
و اگر غمگين باشد،
كسي را غمگين كرده است
( مولوي)
از کسي که دوستش داري ساده دست نکش شايد ديگه هيچ کسو مثل اون دوست نداشته باشي
و از کسي که دوستت داره بي تفاوت عبور نکن چون شايدهيچ وقت هيچ کس تو رومثل اون دوست نداشته باشه
وقتي هستي نيستم، وقتي نيستي هستم، وقتي هستم نيستي، وقتي نيستم هستي،
اي همه ي نيست شده ي هستي،هستي من نيست مي شود وقتي تو نيستي
مي گويند : که تنها يک دقيقه طول مي کشد تا دوستي را پيدا کنيد ،
يک ساعت طول مي کشد تا از او قدرداني کنيد ،
اما يک عمر طول مي کشد تا او را فراموش کنيد
ما آدما هميشه صداهاي بلندو مي شنويم؛
پرنگهارو مي بينيم
و کارهاي سختو دوست داريم
غافل از اينکه خوبها آسون ميان؛
بي رنگ مي مونن
و بي صدا مي رن
در جوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد / در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد / آتش عشقت چنان از زندگی سیرم بکرد / آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد.
*********************************
هي فلاني مي داني ؟ مي گويند رسم زندگي چنين است...
مي آيند.... مي مانند.... عادت مي دهند.... ومي روند.
وتو در خود مي ماني و تو تنها مي ماني
راستي نگفتي رسم تونيز چنين است؟.... مثل همه فلاني ها....؟
*********************************
رودها با یكدگر پیوست كمكم سیل شد
موج مىزد سیل مردم مثل دریا در غدیر
هدیه جبریل بود« الیوم اكملت لكم»
وحى آمد در مبارك باد مولى در غدیر
با وجود فیض« اتممت علیكم نعمتى»
از نزول وحى غوغا بود غوغا در غدیر
بر سر دست نبى هر كس على را دید گفت
آفتاب و ماه زیبا بود زیبا در غدیر
بر لبش گل واژه « من كنت مولا» تا نشست
گلبُن پاك ولایت شد شكوفا در غدیر
« بركه خورشید» در تاریخ نامى آشناست
شیعه جوشیده ست از آن تاریخ آنجا در غدیر
گرچه در آن لحظه شیرین كسى باور نداشت
مىتوان انكار دریا كرد حتى در غدیر
باغبان وحى مىدانست از روز نخست
عمر كوتاهى ست در لبخند گل ها در غدیر
دیدهها در حسرت یك قطره از آن چشمه ماند
این زلال معرفت خشكید آیا در غدیر؟
دل درون سینهها در تاب و تب بود اى دریغ
كس نمىداند چه حالى داشت زهرا در غدیر
"محمد جواد غفورزاده" (شفق)
کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم...
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من.
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود.
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود
تعداد صفحات : 2